جدول جو
جدول جو

معنی باد نوا - جستجوی لغت در جدول جو

باد نوا
(دِ نَ)
صوت و نفس و خوانندگی و گویندگی را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). صوت و خوانندگی و گویندگی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). ساز و نغمه و نقاره. (فرهنگ ضیاء). صوت و صدا. (فرهنگ دساتیر از آنندراج). رجوع به بادآهنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باده نوش
تصویر باده نوش
نوشندۀ باده، باده خوار، برای مثال باده نوشی که در او روی وریایی نبود / بهتر از زهدفروشی که در او روی وریاست (حافظ - ۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادنما
تصویر بادنما
وسیله ای برای تعیین جهت وزش باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادپروا
تصویر بادپروا
دریچه، بادگیر، بادخن، اتاقی دارای بادگیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باد صبا
تصویر باد صبا
باد برین، بادی که از سمت شرق یا شمال شرقی بوزد
فرهنگ فارسی عمید
(دِخوَ / خُشْ)
نسیم. (دهار) (دستور اللغه) (زمخشری). طلّه. طلا. (منتهی الارب) ، بمعنی بادی که تخت آن حضرت را و لشکر و مردم ایشان را از جای بجای میبرد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مرکّب از: بی + نوا، بی سامان. (آنندراج)، بی سر و سامان. بی سرانجام. (ناظم الاطباء) :
بجای دگر خانه جویی سزاست
که ایدر همه کارها بی نواست.
فردوسی.
اگر بنده رنجانیش نارواست
چو حق رنجه شد کار بس بی نواست.
فردوسی.
کار عمادالدین روشن نشد و بی نوا و بی ترتیب بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 48) ، بی ساز و سامان و وسائل زندگی و نعمت و نواخت. بی قوت و غذا: و بی برگ و بی نوا بخراسان رفت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 112)،
ناکسان از توبا نوا و نوال
بی کسان از تو بی نوا و نژند.
خاقانی.
نه هیچ مرد بود بی نوا بدرگه او
نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون.
قطران.
، بی قوت و بی خوراک. (غیاث) (آنندراج) :
چنین گفت لنبک به بهرام گور
که شب بی نوا بد همانا ستور.
فردوسی.
بیچاره بسی بگردید و ره بجائی ندانست تشنه و بی نوا روی بر خاک... نهاده... (گلستان) ، گدا. (ناظم الاطباء)، بی چیز. بی برگ و نوا. تهیدست. فقیر. بی برگ. محروم:
چو لشکر شد از خوردنی بی نوا
کسی بی نوایی ندارد روا.
فردوسی.
دو مردند شاها بدین شهر ما
یکی بانوا دیگری بی نوا.
فردوسی.
بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بی نوا شوی پالیزبان.
فردوسی.
برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بی نوا و بدست زمانه داده زمام.
فرخی.
اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان هر چیزی بفرستادند که سخت بی نوا بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 653)،
همچون غریب ممتحن
پژمرده باغ بی نوا.
ناصرخسرو.
اینجا مساز عیش که بس بی نوا بود
در قحطسال کنعان دکان نانوا.
خاقانی.
بر زمین هر کجا فلک زده ایست
بی نوائی بدست فقر اسیر.
خاقانی.
ای صاحب کرامت شکرانۀ سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را.
حافظ.
چو بر در تو من بی نوای بی زر و زور
بهیچ باب ندارم ره خروج و دخول.
حافظ.
به میوه کام جهان گر نمیکنی شیرین
چو سرو سایه ز هر بی نوا دریغ مدار.
صائب.
رجوع به نوا شود.
- امثال:
برگ سبزیست تحفۀ درویش
چه کند بی نوا همین دارد.
- بی نوا شدن، فقیر شدن. بی قوت و توشه و مایۀ گذران زندگی شدن:
یکچندگاه داشت مرا زیر بند خویش
گه خوبحال و باز گهی بی نوا شدم.
ناصرخسرو.
- ، بی رونق و جلوه گشتن:
وین چهره های خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و شیدا.
ناصرخسرو.
- بی نوا گشتن، بی چیز گشتن. بی توشه و بی برگ و ساز و آزوقه ماندن: من و مانند من... ماهی را مانستیم از آب بیفتاده در خشکی مانده و غارت شده و بی نوا گشته. (تاریخ بیهقی)،
، درمانده و عاجز وبدبخت. (ناظم الاطباء) :
وگربرگزینی ز گیتی هوا
بمانی بچنگ هوا بی نوا.
فردوسی.
بودند تا نبود نزولش در این سرای
این چار مادر و سه موالید بینوا.
خاقانی.
تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را می برند ای بی نوا.
مولوی.
، بدون نوا. بدون آوا. ساکت. (ناظم الاطباء) :
هر که او از همزبانی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا.
(یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ)
آلتی که در بلندی برای تعیین جهت باد نصب کنند. (ناظم الاطباء). نشان یا پرده ای که ازو سمت وزیدن باد مشخص و معلوم شود. (آنندراج). صفحۀ سبک گردانی که در اطراف یک محور عمودی متحرک است و برای تعیین جهت و سمت باد در محل مرتفعی نصب میکنند
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ)
یکی از نه دروازۀ شهر شیراز:... شهر شیراز هفده محله است و نه دروازه دارد، اصطخر و دراک موسی و بیضا و کازرون و سلم و فسا و باب نو و دولت و سعادت..
لغت نامه دهخدا
(غِ نَ)
باغی به هرات بود و در حبیب السیر نام آن بدینسان آمده است: سلطان بدیع الزمان میرزا بظاهردارالسلطنۀ هرات شتافته آن شب در باغ نو منزل گزید. (حبیب السیر ج 4 ص 376). روز جمعه هشتم محرم سنۀ ثلث عشر و تسعمائه که بدیع الزمان میرزا و مظفر حسین گورکان از صولت محمدخان دارالسلطنۀ هراه را وداع کردند، آن یک از باغ نو و این یک از شهر. (حبیب السیر ج 4 ص 390) ، خداوند و مالک باغ بودن، محافظ و نگهبان باغ بودن، تمشیت امور باغ کردن. باغبانی، جمعآوری میوه و فروش حاصل باغ. اجاره داری حاصل باغ. و رجوع به باغدار شود
باغی به سمرقند بود که بایسنقر میرزادر آنجا بارعام می داد. (از حبیب السیر ج 4 ص 223)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان افروز بخش قیر و کارزین شهرستان فیروز آباد که در 24 هزارگزی جنوب باختر قیر و 83 هزارگزی باخترراه عمومی کارزین به خنج در جلگه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و دارای 293 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و خرما و لیمو و کنجد و شغل مردمش زراعت و صنعت دستی زنان جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ یِ نَ / نُو)
مقابل بادۀ کهنه. (آنندراج). شراب نو. (ناظم الاطباء: باده)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سِ / سُ زَ دَ / دِ)
میخواره. (ناظم الاطباء). شرابخوار. می خوار. می گسار. شرابخواره. باده نوش. باده خوار. باده کش:
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
(منسوب به ناصرخسرو).
در مجلس بزم باده نوشان
بسته کمر و قبا گشاده.
سعدی (بدایع).
باده نوشی که درو روی وریائی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
گوئی هیچ نبود، هیچ بود، (آنندراج)، رجوع به باد شود، خیال فاسد و اندیشۀ تباه کردن، (آنندراج)، رجوع به باد سنجیدن و باد در سر افکندن و باد در سر داشتن و باد در سر کردن و باد در کلاه افکندن و باد در کلاه بودن و باد در کلاه داشتن و باد در سر شدن و باد در زیر دامن داشتن و باد شود
لغت نامه دهخدا
(دِ جَ)
باد نکبا. بادیست مخالف مزاج آدمی چنانکه در کتب طبیه مذمت آن بسیار مسطور است. (غیاث) (آنندراج) : دج، ازیب، حزرج، باد جنوب. اوار، نعامی، باد جنوب یا باد مابین جنوب و صبا. (منتهی الارب). رجوع به باد شود
لغت نامه دهخدا
(دِ صَ)
بادیست که از مابین شرق و شمال وزد و بادبرین همین است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بادی که از مابین مشرق و شمال وزد. (ناظم الاطباء). باد صبا و شمال نافع است. (آنندراج: باد فرودین). باد برین. (صحاح الفرس). هیرایر (ا) . اور. اوور. قبول، بدان جهت که ضد دبور است یا آنکه مقابل در کعبه شرفهااﷲتعالی میوزد یا آنکه مقبول طبایع و نفوس است. که جای وزیدن آن از مطلع ثریا تا بنات نعش است. (منتهی الارب). باد شرقی: و از بندگی شیخ واحدی محقق است که بشیراز اکثر اوقات باد صبا میوزد و بغایت لطیف و موافق طبایع خلایق است، چنانچه سمارا (کذا) باد دبور سبب آن صفت کرده اند. (شرفنامۀ منیری). بادی است که از مابین مشرق و شمال وزد و بعضی باد شرقی را گفته اند و بعضی بر آنند که بدان گل بشکفد. و در تاج مینویسد بادی که از پشت آید چون روی قبله آری. و در تذکرهالاولیاء مذکور است، صبا بادی است که از زیر عرش برمیخیزد و آن وقت صبح میوزد و بمعنی باد خزان هم آمده لیکن استعمال این کمتر است. (هفت قلزم). رجوع به باد برین، باد فروردین، باد فرودین، باد فوردین، باد و صبا شود. لفظ پارسی است، عبارت از باد شرقی و برخی گفته اند بادی که بدان گل بشکفد. و در تذکرهالاولیاء مذکور است: صبا بادیست که از زیر عرش خیزد. و آن در وقت صبح وزد. بادی لطیف و خنک است. و خوش دارد. و در اصطلاح سالکان باد صبا، اشارتست از نفحات رحمانیه که از طرف مشرق روحانیات می آید. چنانکه حضرت رسالت پناه صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرمود: انی وجدت نفس الرحمان من جانب الیمن، مراد از نفس الرحمان، بندگی خواجه اویس قرنی است، کذا فی کشف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 150 شود:
بر طریق راست رو چون باد گردنده مباش
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا.
ناصرخسرو.
طاعت بی علم نه طاعت بود
طاعت بی علم چو باد صباست.
ناصرخسرو.
بشکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو
چو خاک ساکن و سنبل مخسب در پستی
بریده پای نه ای خاک را ندیم مشو
کلیم وار قدم بر فراز طور گذار
ز عجز معتکف سایۀ کلیم مشو.
(از مقامات حمیدی).
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام بادی که در بابل سر و نواحی آن از آغاز شبانگاه تا بامداد وزد و در اول گرم و سپس خنک باشد. در تابستان هوا را خنک و در زمستان سرد کند، طمطراق و رجزخوانی:
یکی نامه بنوشت پر باد و دم
سخن گفت هرگونه از بیش و کم.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت باباد و دم
که قیصر چرا کرد با من ستم.
فردوسی.
کجا خواهران جهاندار جم
کجا نامداران با باد و دم ؟
فردوسی.
، لاف. دعوی باطل:
یکسره میره همه باد است و دم
یکدله میره همه مکر و مریست.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
، اشتلم:
فریدون فرخ که با داغ و درد
بگیتی درون دیده پرآب کرد...
ز تور و ز سلم آمد این باد و دم
که بر ایرج آمد از ایشان ستم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
اسم بادسردی است که از شمال غربی به بلوک اسدآباد میوزد
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ)
باد اندک. نسیم. رخاء. (ترجمان القرآن) : خریق، باد نرم آدمی. فسو. فسا فسواً، تیز داد بی بانگ. (منتهی الارب) ، گاهی شعرا بجناس در اشعار خود آرند بمعنی پاداش باشد:
دهانت پسته و چشمانت بادام
فدای آن دهان و چشم بادام.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
دهنت پستۀ شور است و لبت تنگ شکر
من فدای تو و آن پسته و شکّر بادام.
سلمان (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (غیاث). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باددر آن آید و آنرا بادخوان و بادخن و بادخون گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادخوان، بادخن و بادخون شود.
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ)
وعده دروغ. هرچه وجود ندارد. (آنندراج) (مجموعۀمترادفات ص 366) (هفت قلزم). عهد و پیمان دروغ و ناراست و هر چیز که وجود نداشته باشد. (ناظم الاطباء) ، سخت علنی. آشکارا. سخت فاش. علی الرؤوس. بمشهد خلق. با هیاهو. با تشهیر. این کلمه نخستین کلمه ای است از تصنیف معروف که خنیاگران در شب عروسی خوانند.
- با گفتن بادابادا مبارکبادا آوردن، با تشهیر آوردن: جهاز بی ارز عروس را در خوانچه ها با بادابادا ب خانه داماد بردند
لغت نامه دهخدا
تصویری از باد روج
تصویر باد روج
پارسی تازی گشته بادروگ بوینگ از گیاهان دارویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد نما
تصویر باد نما
آلتی که در بلندی برای تعیین جهت باد نصب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلند نوا
تصویر بلند نوا
کسی که دارای بانگ بلند باشد، نیک نام، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد صبا
تصویر باد صبا
بادبرین، بادی است که از مابین شرق و شمال میوزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد نما
تصویر بد نما
بد شکل بد صورت زشت کریه المنظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد پروا
تصویر باد پروا
آدم بی تفاوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد هوا
تصویر باد هوا
وعده دروغ، هر چه که وجود ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی که برای تعیین جهت وزش باد نصب کنند لوحه سبک گردانی که در اطراف یک محور عمودی میچرخد و آنرا برای تعیین جهت و سمت باد در محل مرتفعی نصب نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد آور
تصویر باد آور
کنایه از چیزی باشد که مفت و بی زحمت بدست آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باده نوش
تصویر باده نوش
شرابخوار میخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادنما
تصویر بادنما
((نَ یا نِ یا نُ))
وسیله ای برای تعیین جهت وزش باد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی نوا
تصویر بی نوا
((نَ))
بی چیز، تهی دست، بی چاره، بی سامان، ناتوان، درمانده
فرهنگ فارسی معین
باده پیما، پیاله پیما، شراب خواره، شراب خوار، می خوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آس وپاس، بیچاره، پریشان حال، تهیدست، درمانده، درویش، فقیر، گدا، محتاج، مستمند، مسکین، مفلس، نادار، ندار
متضاد: دارا
فرهنگ واژه مترادف متضاد